رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

روزهای پایانی آذر 92

پسر قشنگم بعد از آخرین پستی که گذاشتم 1 هفته میگذره ببخشید که دیر میام این روزها سرم خیلی شلوغه هم کارای خودم هم کارای خونه و مهم ترینش رادین مامان حسابی سرگرمم به همین خاطر کمتر میتونم بیام خدارو شکر زندگیمون عالی و آروم میگذره روزها با شیطنت های شیرین شما میگذره.جدیدا یاد گرفتی که از مبل بالا میری و میری سمت پریز کولر .کولر و روشن میکنی روزی یک بار حداقل توی این سرمای پاییز از خنکی باد کولر از دست شما استفاده میبریم نمونش هم همین امشب بود که من مشغول تلفن حرف زدن بودم  یک آن دیدم که خونه رو داره باد میبره رفتی از مبل بالا و کولر و روشن کردی خونه ی مامان جونی هم اول از ...
27 آذر 1392

واکسن 1 سالگی

و اما امروز بالاخره اون استرسی که قبلا گفته بودم فرا رسید واکسسسسسسسسسسسسسسسسن از دیروز همش پرس و جو می کردم از اون  دوستانی که تازه بچه هاشون و بردن برای واکسن درد داشته نداشته چند تا بود ه از این حرفا که مامان فاطمه جونی خاله مریم گفت که درد نداره و من که با فاطمه مشکلی نداشتم خلاصه یه کوچولو آروم شدم و فردا صبح با بابا جونی رفتیم بابا جونی به خاطر شما گل پسرش مرخصی گرفته بود که کنارت باشه الحق که حضورش هم امروز بیشتر به من انرزی داد انگاری که قرار بود من واکسن بزنم جای شما خلاصه  صبح که از خواب پا شدیم اول صبحونه ی شما رو دادم بعد آمادت کردم علی رغم میل باطنیت که کاملا مشخص بود خوابت میاد و د...
20 آذر 1392

17 آذر 92

مرد کوچک من : چند روزی هست که نیومدم اینجا و خیلی  هم دلم تنگ شده بود تا اونجایی که تونستم هر روز اومدم مگر اینکه کار داشته باشم پسر نازم علت نیومدن هم چیز خاصی نبوده فقط و فقط سرگرم با شما هستم و از این بابت هم خوشحال شبا شما که می خوابی من هم خیلی خسته میشم و با شما  می خوابم چون طول روز نمی تونم بیام شما که بیداری خب مسلما بیداری و باید پیشت باشم و نمیزاری کاری انجام بدم حتی پشت سیستم نشستن .زمانی هم که خوابی باید به کارهای خونه برسم به خاطر همین فقط شبا میتونم بیام که اون هم از بس خسته میشم همزمان با لالا کردن شما خوابم میبره   از صبح که پا می...
18 آذر 1392

بدون عنوان

عکس بالا 2 روزگیته که عکس وبلاگت هم هست 10 روزگی   این هم 5 ماه اولت   به ترتیب از گوشه ی سمت چپ بالا 1 ماهگی  پایینش 2 ماهگی وسط 3 ماهگی گوشه سمت راست بالا 4 ماهگی و پایین 5 ماهگی      این هم 5 ماه دومت باز هم به همون ترتیب این بار 6و7و8و9و10 ماهگیه     این هم 11 ماهگی   این هم 12 ماهگیه خوشگلم و 2 روز قبل از تولدش   عزیز دلم ببین چه قدر کوچولو بودی الان برای خودت عشقی شدی آرزوی من همیشه گفتم الان هم میگمآرزوی مامان برای رادین همیشه بهترین هاست همیشه س...
12 آذر 1392

7 آذر 92 تا 10 آذر 92

  می خواهم با اجازت خاطرات این چند روز و ثبت کنم فردای روزتولدت یعنی روز 5 شنبه قرار بر این بود که با بابا جونی بریم برای  واکسن 12 ماهگیت که یکی از دغدغه های فکریم و ناراحت کننده ام هم همینه و هست که واکسنت و بزنم و تموم بشه البته واکسن هات نه واکسنت خدارو شکر داره تموم میشه اخه طاقت اشک ریختن هات و ندارم     خلاصه رفتیم برای واکسن که گفتن سه شنبه میزنیم که قرار بر این شد که سه شنبه با بابا جونی بریم برای واکسن شما کاش همون 5 شنبه تموم میشد   بعد از اینکه اومدیم خونه ساعت 12 ظهر بود که یک دفعه تصمیم گرفتیم که بریم شمال آب و هوا عوض کنیم که ه...
11 آذر 1392

شب تولد رادینی

امشب شب خوبی بود با اینکه قرار من و بابا جونی برای تولد شما چیزهای دیگه ای بود و ایده های جدید و نویی بود ولی خاله جونی نزاشت و امشب برای شما یه تولد کوچولو گرفت ای جون دلم خاله لیلا جونم خیلی عزیزی به خدا تاج سری خلاصه یه کیک خوشگل گرفت و اومد خونمون و کیک و گذاشت و شمارو برد خونه ی مامان جونی تا من به کارهام برسم آخه تا دیدم که خاله می خواد تولد بگیره گفتم که پس شام بیان و دور هم بیشتر باشیم خلاصه خیلی شب قشنگی بود با کادوهای قشنگتر که اینجا نمی گم برات توی دفتر چه ی خاطراتت می نویسم لزومی نمیبینم که اینجا بگم خلاصه شام و خوردیم و یک عالمه عکس قشنگ با کیکت انداختیم و ک...
7 آذر 1392

کادوی تولد نی نی وبلاگی

    این هم یه کادوی دیگه از طرف مامان و باباست  که خواستن از طریق نی نی وبلاگ به شما داده بشه که خیلی خوشحالم که عکس خوشگلت توی اولین  صفحه ی (ویترین نی نی وبلاگ)بهترین وبلاگ دنیا قرار داره از صبح منتظر بودم      کادو هم از طرف خاله جونی (مامان علیرضا جونی) با نام وبلاگ توت فرنگی که ما همیشه زحمت هامون گردن ایشونه شرمنده به خدا از همین جا میگیم خسته نباشید و عمر پاینده در کنار علیرضا ی عزیز و خانواده ی محترم داشته باشید که ایشون زحمت کشیدن و عکس شما رو همراه با تبریک تولدت و ادرس وبت گذاشتن توی وبلاگشون که قشنگترین هدیه ی اولین تولد رادین از دوس...
7 آذر 1392

ساعت عاشقی 14:48

صبح ساعت 10 با مامان جونی و بابا جون رفتیم بیمارستان و اول رفتیم خونه ی مامان جونی از زیر قران ردشدیم و راهی بیمارستان شدیم لحظه ی قشنگی بود بدون هیچ ترسی و با ذووووووووق فراوان نا گفته نماند که شب قبلش اصلا نخوابیدم همش خواب بیمارستان و می دیدم و صبح هم ساعت 6 بیدار شدیم و یه کوچولو دعا خوندم تا ساعت 8 بعد از اون هم بابا رو بیدار کردم و راهی خونه ی مامان جونی شدیم و با هم رفتیم بیمارستان من و بابا برای تشکیل پرونده رفتم بالا و مامان جونی پایین موند همش دلم پیش مامانم بود که تنهاست و فکرش پیش منه بعد که من رفتم برای آماده شدن و بابا رفته بود پایین مامان و آورده بود بالا ولی من...
6 آذر 1392

ثبت ساعت تولد گل پسرمون

          این هم نمای دیگرشه که بزرگتر از این نمی شد آپلودش کرد در حد توانمون بود دیگه کاری  بود که از دستم بر می اومد             نمیدونی پسر قشنگم چه لحظه ی حساسی بودبرای من کل وجودم شده بود استرس که نکنه که یه اتفاقی بیافته نتونم اون لحظه بیام وب .وثبت تاریخ تولدت بمونه ولی خداروشکر همه چیز با هم یار بود و درست شد   این هم یه نوع کادوی تولد توی وب میشه مبارکت باشه امیدوارم توی آینده ی نه چندادن دور ازش لذت ببری من که لذت بردم راستی این هم از ...
6 آذر 1392